شب های بی مهتاب


ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ

زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند ,

شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند ,

ابر بی باران اندوهم ,

خار خشک سينه کوهم ,

سال ها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم ,

نغمه پرداز جمال و عشق بودم

                                                     آه...

حاليا , خاموش خاموشم ,

يار از خاطر فراموشم !

                         

فريدون مشيری

 

♥ پنج شنبه 16 شهريور 1391 ♥ 20:47 بـ ه قـلمـ h... ♥

او بود ...

کسی که يک لحظه بی من برايش دردناک ترين ساعات بود .

آری او بود , که تا آخرين لحظات که در کنارم ايستاده بود به من عشق می ورزيد , لب به شکوه گشوده بود .  می پنداشتم به حرف های من به تمسخر جواب می دهد , اما اقرار می کنم اشتباه فکر می کردم او هنوز مرا دوست می داشت . تا آخرين لحظه ای که از کنارم می رفت خنده بر لبانش حاکم و قلب مرا در ميان دست های بی رحمش می فشرد و می رفت ...

و حال چند روزيست که بی او , انسان مرده ای هستم ...

 

♥ شنبه 11 شهريور 1391 ♥ 23:41 بـ ه قـلمـ h... ♥

آخرين اميد , آخرين منزل عشق جايی که ديگر از شور و هيجان روز اثری نيست . نشانه ای از سنگدلی اهريمن شب که عاقبت فرشته روز در جنگ با اهريمن شب مغلوب می شود و سياهی بر سپيدی غلبه می کند و در اين ميان ستارگان شب جلوه گر می شوند تا بر دل عشاق سوخته دل مرحم گزارند اما کم کم جنگ پايان می گيرد و سياهی سلطان سنگدل همه جا را تحت تسلط خود درمی آورد .

پرندگان کوچک به لانه ها بازمی گردند , آنها به سپيدی می انديشند . به سپيدی روی آفتاب , چون آفتاب مظهر عشق است .

ولی باز هم نگاهم به نقطه ای دوردست به آن درختی که روزی ميعادگاه عشق بود دوخته شده است . صدای تو در گوشم زنگ می زند که مرا صدا می کردی . آيا به ياد می آوری ؟

آن وقت که صدای آن پرنده کوچک و زرد رنگ را از فراق دلدارش به جان آمده بود . و تو گفتی اگر قدرت داشتم به او می گفتم شکوه مکن اين است سزای عاشقی که ندانسته در دام های دلدار بی وفا گرفتار شده است . بر خيز و برو , بيهوده اشک نريز . اکنون به من بگو آيا من هم بيهوده به دام عشق تو گرفتار شدم . اگر چنين است من نيز ديگر نخواهم گريست فقط عشق تو را چون خاطره ای در دل نگاه خواهم داشت ...

 

♥ چهار شنبه 8 شهريور 1391 ♥ 13:22 بـ ه قـلمـ h... ♥


طراح : صـ♥ـدفــ