ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند , شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند , ابر بی باران اندوهم , خار خشک سينه کوهم , سال ها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم , نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه... حاليا , خاموش خاموشم , يار از خاطر فراموشم ! فريدون مشيری
او بود ... کسی که يک لحظه بی من برايش دردناک ترين ساعات بود . آری او بود , که تا آخرين لحظات که در کنارم ايستاده بود به من عشق می ورزيد , لب به شکوه گشوده بود . می پنداشتم به حرف های من به تمسخر جواب می دهد , اما اقرار می کنم اشتباه فکر می کردم او هنوز مرا دوست می داشت . تا آخرين لحظه ای که از کنارم می رفت خنده بر لبانش حاکم و قلب مرا در ميان دست های بی رحمش می فشرد و می رفت ... و حال چند روزيست که بی او , انسان مرده ای هستم ...
آخرين اميد , آخرين منزل عشق جايی که ديگر از شور و هيجان روز اثری نيست . نشانه ای از سنگدلی اهريمن شب که عاقبت فرشته روز در جنگ با اهريمن شب مغلوب می شود و سياهی بر سپيدی غلبه می کند و در اين ميان ستارگان شب جلوه گر می شوند تا بر دل عشاق سوخته دل مرحم گزارند اما کم کم جنگ پايان می گيرد و سياهی سلطان سنگدل همه جا را تحت تسلط خود درمی آورد . پرندگان کوچک به لانه ها بازمی گردند , آنها به سپيدی می انديشند . به سپيدی روی آفتاب , چون آفتاب مظهر عشق است . ولی باز هم نگاهم به نقطه ای دوردست به آن درختی که روزی ميعادگاه عشق بود دوخته شده است . صدای تو در گوشم زنگ می زند که مرا صدا می کردی . آيا به ياد می آوری ؟ آن وقت که صدای آن پرنده کوچک و زرد رنگ را از فراق دلدارش به جان آمده بود . و تو گفتی اگر قدرت داشتم به او می گفتم شکوه مکن اين است سزای عاشقی که ندانسته در دام های دلدار بی وفا گرفتار شده است . بر خيز و برو , بيهوده اشک نريز . اکنون به من بگو آيا من هم بيهوده به دام عشق تو گرفتار شدم . اگر چنين است من نيز ديگر نخواهم گريست فقط عشق تو را چون خاطره ای در دل نگاه خواهم داشت ...
طراح : صـ♥ـدفــ |