ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
بلاخره صبر نگهبان شب به پايان رسيد و سراسيمه به پايين پنجره اتاقم آمد و گفت : اين چه چراغی ست که خاموش نمی شود ؟ فانوس خاموش را به او نشان دادم و گفتم اين نور ديده و قلب من است که التهاب دارم ...!!! (ف-صداقت) در کوچه زندگی در هر خانه ای را که زدم از غم شکوه نمود ... با تو ام , اگر می گويی هيچ غمی نداری و شادمان کوی زندگی را می پيمايی ... تو دروغ می گويی , چرا که هيچ شادی بدون غم حاصل نمی شود ... در پس هر اشک , لبخند کوتاهی ست , اين را می دانستی ...!!! (ف-صداقت) مهتاب بود و ماه ... گفتی به من بمان ... مهتاب روشنم در ظلمتم بمان ... يک شب نه تمام عمر , تا زنده ام بمان ... چه ساده , بی ريا , من مانده ام هنوز اما ... اکنون بگو به من , در چاه ظلمتت , مهتاب ديگری , در حال ماندن است ...!!! (ف-صداقت) قشنگ ترين لحظه ها زمانی ست که زير باران گريه کنی ... زير باران فرياد بزنی ... زير باران قدم بزنی ... و خيس خيس باران شوی ... چون نه کسی اشکت را می بيند و نه فريادت را می شنود و نه احساست را درک می کند ... (ف-صداقت) به دور دست ها می نگرم ... به جاده ای که در اندوه رفتن مچاله است ... ديگر به دست های سرد زمستان خو کرده ام ... وقتی نمانده است ... من سالهاست در افکار سرد , پوسيده ام ... و رفتن در تشويشی گنگ يخ زده ست ... ديگر معجزه ها چون خيالند ... من ... بی رنگ و تنها چون تصوير گيج مرداب و اندوه بی رنگ پروانه ای در سقوط ... وقتی نمانده است ...!
طراح : صـ♥ـدفــ |