ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
ديشب دريای دلواپسی هايم را غزل غزل گريستم ... اينک آکنده از بغضی ناشکفته با دلتنگی هايم شعر می سرايم ... تو در چشمان مهتابی کدامين ستاره خفته ای که حتی يک لحظه به دنيای روياهايم سرک نمی کشی ...؟ تو در کدامين سرزمين خانه کرده ای که فرياد بلند دردهايم را نمی شنوی ...؟ ای خسته از تکرار تنها دلخوشی ام تکرار لحظه هايست که در اين سراب سوخته با خيالش زنده مانده ام ...
به تارک زمين می ريزد نفس های از هم گسسته ام ... آنگاه که سنگ ها , ستاره می شوند در بی شمار آرزو های فسرده ام ...!
حصار دور من غم است ... روزهای من , جنس شب است ... فرياد من چه بی صداست ... دنيای من ماتم سراست ... با گريه دنيا آمدم همراه گريه زيستم ... با اشک , شمع عمر من می سوخت و من می زيستم ... اما کسی درکم نکرد که زنده ام و کيستم ... افسوس وقت مردنم احساس کردند نيستم ... ف-صداقت
می خواهم بروم ... چه زيباست آنجا که دريا به انتها می رسد ... من و آسمان هر دو به آنجا می رويم ... و تو خيلی دورتر ها ايستاده ای ... نظاره کن رفتنم را ... ديگر فرصتی نيست برای بازگشت ...! رسيدم به پايان ... پايان انتظار ... انتظاری پر از اميد ... انتظاری شيرين ... اما ... پايانی تلخ ...! اينجا پايان است ... پايان رفتن ... جاده تمام شده است ... بن بستی برای هميشه ...! کاش هنوز می شد رفت ... جاده می خواهم ... جاده ای بی انتها ... حتی تاريک ...!
طراح : صـ♥ـدفــ |